طیاره ی طلایی خورشید
چرخی زد و نشست
من با شفق پیاده شدم در فرودگاه
آنگه ، درخت های جوان در دو سوی راه
صف ساختند و پاشنه بر هم نواختند
ما ، در میان هلهله ، تا شهر آمدیم
مهمانسرای شهر پس از هرگز
در انتظار آمدن ما بود
ایوان او ، بلندترین جا بود
ما ، رو به سوی شهر ، در ایوان قدم زدیم
چون شب فرا رسید ، شفق ، شب به خیر گفت
آنگاه ، در من آن شبح مست خوابگرد
چون روح شب شکفت
با پای او ، قدم به خیابان گذاشتم
از عابری شتابان ، پرسیدم
آقا ! چه ساعتی است ؟
او در جواب گفت
از ظهر ، یک دقیقه گذشته ست
آغاز شام بود
گفتم : کدام ظهر
ظهری که زندگی را تقسیم می کند ؟
بر چهره های رهگذران دوختم نگاه
اینان ، معشاران کهن بودند
همسایگان خانه ی من بودند
در شهر دوردست جوانی
شهری چنان که افتد و دانی
اما به چشم حیرت خود دیدم
کز پشت پوست ، خامه ی صورتگزمان
سیمای پیرشان را ترسیم می کند
مستی که عینکش را بر سر نهاده بود
در کوچه ی کتابفروشان
نام کتاب ها را می خواند و می گذشت
عینک ، خطوط ذهنی او را
برجسته می نمود
من دیدم آنچه در سر او نقش بسته بود
تقویم پاره پاره ی ایام
فرجام روز و فاجعه ی شام
سودای سرنوشت و سرانجام
در پرتو چراغ ، زن پیر روسپی
چون شیشه ی شرابش ، در هم شکسته بود
بر من نگاه کرد
در پشت چشم او
دوشیزه ای جوان به تماشا نشسته بود
مردی که کودکی را بر سینه می فشرد
می آمد و تمام اندام فربهش
در سایه ی حقیرش می گنجید
وان سایه ی حقیر
طفلی صغیر بود که از خواب جسته بود
در شهر دوردست جوانی
با جامه دان خاطره ها گشتم
چون شب ز نیمه نیز فراتر رفت
با آن شبح به خانه قدم هشتم
در آستان خانه ، شبح ، شب به خیر گفت
فردا سپیده دم
طیاره ی طلایی خورشید
آماده ی صعود و سفر بود
من آمدم ز شهر به سوی فرودگاه
اما ، درخت های جوان ، در دو سوی راه
پایی نکوفتند و سرودی نساختند
زیرا که در کنار من این بار
بیگانه ای به نام سحر بود
وانان ، مرا رفیق شفق می شناختند